محل تبلیغات شما

دانلود رمان | دانلودرمان زیبا عاشقانه



دو سنگ یکی کهربا از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

سوپرایز ویژه این لحظه رمان بوک، با گم شدن کهربا و بازگشت غیرمنتظره‌ی کیاراد، نامزد سابق او همه چیز به یکباره بهم می‌ریزد، کامران شمس، جوان سخت ‌کوش و در عین حال مغروری که در طی این سال‌ها بدون اینکه با این دختر نسبت خونی داشته باشد از کهربا مثل خواهرش مراقبت می‌کند، مرد و مردانه حامی دختری می‌شود که مادر آن دختر یک زمانی به‌ خاطر اشتباه نصیر هووی مادر کامران بوده است، قبل از اینکه آن زن بر اثر بیماری از دنیا برود دخترک سه ساله‌اش کهربا را به پسر بزرگ آن خانواده یعنی کامران و مادر او می‌سپارد، اما …

خلاصه رمان دو سنگ یکی کهربا

با چهره ای سرخ شده نفسش را فوت کرد … فاطمه ساکت بود … نگاهش را با اخم از پسرش گرفت … کامران دستی به صورت ملتهب خود کشید و بلند شد … قبل از اینکه کهربا بیاید باید از انجا میرفت … دل به شهادت گرفتن شکنجه و رنج و عذاب او را نداشت … با سراسیمگی از جلوی مادرش رد شد و با قدمهای بلند سمت راهرو رفت … همین که از خم ان گذشت، دو سه قدم مانده به اتاقش در اتاق کهربا باز شد … پاهای کامران با دیدن او از جان افتاد و همانجا کنار دیوار ایستاد.

میخواست تعلل نکند و ان دو قدم لعنتی را هم بردارد؛ اما … با دیدن کهربا در ان لباس سفید بهاری که بلندیش تا پنجه ی پای دخترک میرسید؛ تور و پولک و سنگ دوزیهای روی لباس و کمر باریکش که انگار لباس را قالب تن او دوخته بودند؛ موهای یک دست عسلی و ابریشمیش که تا وسط کمر می رسید؛ همرنگ چشمان کهرباییش بود … اب دهانش را قورت داد … چشمهایش را با شرمندگی بست … سعی کرد شانه های عریان و پوست سپید تنش را از ذهن خود خط بزند … او فقط کهربا بود؛ فقط کهربا!

دختری که شاید خواهرش نباشد؛ شاید همخونش نباشد … اما دست کامران امانت بود … پیشانی عرق کرده و شاهرگ رگ کشیده وخون به غلیان درامده ش را هم نادیده گرفت؛ او فقط کهربا بود! دخترک میان درگاه دست و دلش میلرزید … لبخندش را با گزیدن لبش میبلعید … گونه اش تب کرده و قلبش تند میزد؛ اما زبانش همپای چشمانش عسلی بود … به لکنت چرخید: ق … قشنگه؟» کامران نفس بلندی کشید … سرش هنوز پایین بود … پلک زد … قشنگ بود! زیادی هم قشنگ بود! نگاه درمانده و عصبیش به جلوی پای کهربا و پایین لباس او چسبید … سر تکان داد … صدایش دورگه شد …

رمان جدیدی است که در اینستاگرام و پیج خانم شهدوست در حال بارگزاریست، ما برای شما عیارسنجی از این رمان برای اولین بار منتشر کرده ایم، در صورت تمایل منتظر اتمام این رمان باشید و فایل کامل تر


دانلود رمان برادرانه نودهشتیا

دانلود رمان برادرانه نودهشتیا

دانلود رمان برادرانه

 

رمان روایت زندگی دو تا برادر هستش که خانواده‌شون رو توی بچگی از دست دادند. برادر بزرگ تر اما هیچ وقت نمیذاره که

برادر کوچیک تر کمبودی احساس کنه.

تموم زندگیش رو به پای اون می ذاره تا برادرش توی آرامش باشه. از عشق زندگیش دست

میکشه و هر بار توی مشکلات به فریاد برادرش می رسه اما… اما

برادر کوچیک تر سر یه لجبازی، تموم خوبی های برادرش رو فراموش می کنه و از برادرش دور می شه و زندگی خودش رو

نابود می کنه اما باز هم برادر بزرگ تر فرشته‌ی نجاتش می شه…

*پایان خوش*

*رَفتَن هَمهـ ولے نَتَرس مَن کهـ طَرفدارِ توأمـ*

قسمتی از متن رمان :

(بیست سال قبل زمانی که شروین برادر بزرگ تر» ده سالش بود.)

با تعجب داشتم به پدر و مادرم که داشتند تند تند لباس هاشون رو داخل چمدون می ذاشتن نگاه می کردم. جلو تر رفتم.
-بابا کجا می خوایید برید؟ ما تنها چیکار کنیم؟
بابا به سمتم اومد و دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و آروم فشرد.
-گل پسر بابا، ما می ریم کرج پیش عمه‌ت حالش خوب نیست و داره نفس های آخر رو می کشه. تو و شاهین خونه باشید به سارا خانومم می گم بیاد پیشتون.
خواستم چیزی بگم که دستی به موهام کشید و توی چشم هام زل زد.
-بابا جان ما مجبوریم که بریم و مجبوریم که این بار شما رو توی خونه بزاریم و تنها بریم. مواظب داداشت باش.
پام رو روی زمین کوبیدم.


دانلود داستان صوتی چشم انتظار

 

دانلود داستان صوتی چشم انتظار

 

خلاصه:

دانلود داستان صوتی چشم انتظار من هنوزم، در اوج پیری چشم انتظارتو هست ولی…باز هم به پنجره نگاه میکنم، پنجره ای که غم را تدایی میکند، غمی متشکل در چشمانی میان سال…که شرح میدهد خانه ای غم و، پر از سالمند راسالمندانی که با تمامی به معرفتی ها باز هم چشم به انتظار تو میماننداز پنجره به بیرون نگاه کردم.همه با فرزندان و آشنایانشون در حال صحبت بودند!بعضی‌ها هم مثل من تنها!اما به این ایمان دارم که آخر یک روز فرهاد و فریبا به دیدنم می‌آیند.



ولی قلبم به من نهیب می‌زند که اگر قرار بود آن‌ها به دیدنت بیایند یا حتی تماسی بگیرند در این ۵سال انجام می‌دادند.
خانم سعیدی، یکی از کارکنان خانه سالمندان صدایم می‌کند تا قرص‌هایم را بخورم.
ولی نمی‌داند که قرص و راه حل درمان من، دیدن فرزندان و نوه‌هایم است.
با لبخند نگاهش می‌کنم و دارو را می‌خورم.

ولی قلبم به من نهیب می‌زند که اگر قرار بود آن‌ها به دیدنت بیایند یا حتی تماسی بگیرند در این ۵سال انجام می‌دادند.
خانم سعیدی، یکی از کارکنان خانه سالمندان صدایم می‌کند تا قرص‌هایم را بخورم.
ولی نمی‌داند که قرص و راه حل درمان من، دیدن فرزندان و نوه‌هایم است.
با لبخند نگاهش می‌کنم و دارو را می‌خورم.

ولی قلبم به من نهیب می‌زند که اگر قرار بود آن‌ها به دیدنت بیایند یا حتی تماسی بگیرند در این ۵سال انجام می‌دادند.
خانم سعیدی، یکی از کارکنان خانه سالمندان صدایم می‌کند تا قرص‌هایم را بخورم.
ولی نمی‌داند که قرص و راه حل درمان من، دیدن فرزندان و نوه‌هایم است.
با لبخند نگاهش می‌کنم و دارو را می‌خورم.


دانلود رمان قیام مردگان

 

دانلود رمان قیام مردگان

 

خلاصه:

 دانلود  قیام مردگان هنگامی که ویروسی در کل کشور پخش می شودبیشتر جمعیت تبدیل به زامبی می شوند،ان تعداد محدودی هم که باقی مانده اند اجازه ی خروج از کشور را ندارند زیرا باید برای جلوگیری از این ویرووس بجنگند.دولت های دیگر اجازه ی ورود ایرانی ها را نمی دهند،پس ان تعداد کمی که هنوز به زامبی تبدیل نشدند باید برای نجات جان خود و هرکسی که دوستش دارند تلاش بکنند…

 

پیشنهاد میشود


در این میان،پسری به اسم پدرام که خانواده خود را گم کرده به طور اتفاقی با دختری اشنا می شود

که او نیز سر در گم، به تنهایی به سر می برد. تهران، سال ۱۴۰۲

 نفس هام تند شده و در حالی که ضربان قلبم بالا رفته، پشت دیواری پنهان شدم، و با چشم هام شاهد صحنه ی وحشت ناک دیگه ای هستم…

تعدادی زامبی یک پسر و یک دختر جوون رو محاصره کردن و اروم به سمتشون حرکت می کنن، درسته که سرعت حرکت کردنشون سریع نیست، اما تعداد زیادی دارن، و قسمت تلخ ماجرا این هست که اون پسر برای دفاع از خودش و اون دختری که به اغوش کشیده اسلحه ی گرم نداره،فقط یک چاقو دستش هست که همون رو با نوسان دستش به سمت زامبی ها گرفته، البته این چاقو زامبی ها رو نمی ترسنونه اون ها نزدیک و نزدیک تر می شن و در حالی که صدا هایی از ته گلشون در میارن به وحشتی که قالب اون زوج شده اضافه می کنه، صدا هایی مثل خِر خِر و گاهی اوقات فریاد هایی که می کشن.

اون دختر بیچاره در حالی که مثل بید می لرزه، حتی توی اغوش پسر مورد علاقه اش هم

دانلود رمان روزگار تنهایی

 

 دانلود رمان روزگار تنهایی

 

خلاصه:

 دانلود روزگار تنهایی بایادت زندگی میکنم وبه عشقت دیوانگی موهای سفیدت مراتاعمق سختی های زندگی میبرد….گاهی سخت دلم برایت تنگ میشود….روزهایی که بیرون از خانه گرفتار مسائلی هستم…و تو همان موقعه برایم زنگ میزنی و لبخند ناخوداگاه برروی لبهایم پررنگ میشود….حرفهای پنهانی و دخترانه و مادرانه ای که شبها دریک دورهمی دو نفربه هم میزنیم،من باوجود تو هیچ وقت تنها نیستممم

 

 

پیشنهاد میشود


قبلاها نمیدانستم عشق چیست؟

تنها فرضم از عشق این بود،عشق همیشه باید به یک شخص مذکر باشد

ولی حال میفهمم عشق یعنی تو و دستان تو مادرم این بار،مینویسم برای تو و تقدیم میکنم به توووو…تو در قلب من باش … عاشقتم همیشه مادرم…

دختربودن درهرخانه ای معنای متفاوت داردحتی جایگاه دختر…

توخانه مادختریعنی تنها،تنهایی بایدروی پاهای خودت بایستی اما…

بایدتمام خنده هایت حتی گریه هایت راپشت نقاب بی تفاوتی پنهان کرد تاهیچکس ندانددردلت چه میگذرد…ـ

البته ناگفته نماند،مادرهم همین معنی رادرخانه ی مامیدهد،ازکوچکیم یادمه همیشه وهمه جاپشت مادرم بودم والبته همیشه مدافع حق خانمها بودم…

به عشق مادرم لباس میپوشیدم،به عشق مادرم میخندیدم،به عشق مادرم دخترانگی میکردم….

این عشقهای مادرم باعث شدمن نویسنده بشوم….یک نویسنده فراری ازواقعیت زندگی خودش….تنهادلیل زنده بودن مادرم هست….

چقدرخاطرات داریم من ومادرم باهم…

صدای اهنگ موردعلاقه ام ازچندفرسخی اتاقم می امد…بازسرگرم نوشتن شدم ویادم رفت گوشیموکجاگذاشتم….

ازیک جانشستن،تمام بدنم خشک شده بود.کش وقوسی به خودم دادم وبایک یاعلی ازپشت میزم بلندم شدم به محض بلندشدنم جلوی چشمام سیاهی رفت ، دستمو گذاشتم روی چشمهام و یه کم سرجایم ایستادم….

گاهی بلندشدن های یهویی باعث میشودخون یکدفعه به مغز هجوم بیاورد و در اخر جلوی چشمانت سیاهی میشود،این هم ازصدقه سررشته تحصیلیم فهمیدم،(وگرنه الان حتمامیگفتین اه چقدر این نویسنده مریض میشه)…

به دنبال موبایلم ازاتاقم خارج شدم…باچشم


دانلود رمان عروس اجباری اختصاصی یک رمان

 

دانلود رمان عروس اجباری

 

خلاصه:
دختری به نام دنیا که از بچگی با باور ازدواج با پسر دایی‌ش، رضا، بزرگ شده و او را در رویاهایش مرد زندگیش تصور کرده؛ اما سرنوشت چیزی غیر از این براش رقم می‌زند و قربانی تصمیم خانواده‌اش می‌شود که او را مجبور به کاری می‌کنند که او نمی‌خواهد و…

 



 


برای کسانی که بعد از من رو به رویت می‌نشینند.
غرقت می‌شوند.
گوشت می‌دهند.
نگرانت می‌شوند.
لمست می‌کنند.
برای تمامی‌شان، با احترام، آرزوی مرگ می‌کنم برایشان.
به قیمت نداشتنت برای من تمام شد.
می‌بینی؟!
این همان منم.
سنگدل نشدم ولی زورم به این همه نبودنت نمی‌رسد دیگر!
توچه دانی که چه‌ها کرد فراقت با من؟!
به خاطرآوردنت را دوست دارم.
چه زیبا مرا از هم می‌پاشی!

 


در اتاق رو باز کرد. نگاهی به تخت دنیا کرد. دنیا آن جا نبود. دلش باز هم شور زد. به سمت تراس رفت. اون جا هم نبود.[یعنی کجا رفته؟] به سمت حمام رفت. در حمام قفل بود. سعی کرد در رو باز کنه. صدای آب می‌اومد. دنیا رو صدا زد. دنیا جوابی نداد. باز هم دلش شور زد. با کلید دوم در رو باز کرد. دنیا رو دید. با لباس عروس. چه خوشگل بود! چه بهش می‌اومد! اما یه چیز اشتباه بود. چرا لباسش قرمز بود؟ لباسش سفید نبود. قرمز بود به رنگ سرخ. دنیا رو صدا زد. جواب نداد. قلبش تند می‌زد.
سپیده:
-دنیا، دنیا!
دنیا خوابیده بود حتما. چرا لباسش قرمز بود؟ چرا آب تو وان قرمز بود؟ خون نبود. حتما خون بود. صدای آب می‌اومد. صدا زد:دنیا!»
باز هم جوابی نشنید. با جیغ و صدای بلند صداش زد:
-دنیا!


دانلود رمان انتقامی از جنس عشق

 

خلاصه 

درباره انتقامی است بزرگ انتقام مردی که زندگی همه را تغییر میدهد . انتقامی از جنس خیانت از جنس اجبار ، از جنس دروغ و دل شکستن ، و همچنین از جنس عشق …. و دختری بی گناه و انتقامی که زندگی اش را نابود کرد شاید هم ساخت…

 



 

مقدمه:

همیشه فکر کن توی دنیای شیشه ای زندگی میکنی…

پس به طرف کسی سنگ پرتاپ نکن…

چون دنیای خودته که میشکنه…

 

قسمتی  :

رو به روی آینه نشستم و دارم به دختری نگاه میکنم که قربانی خواسته های دیگران شده…

دختری که زندگیش نابود شده بود…

قطره اشکی از چشمام افتاد حتی رو نداشتم تو صورت خودم نگاه کنم…

خودمو نمیشناختم، به خودم زل زدم با اینکه پرده اشک چشمای طوسیمو در بر گرفته بود ولی یه چیزای محوی میدیدم.

بغض گلومد گرفت بغضی که چندماه همه جا باهامه. نتونستم تحمل کنم.

بلند شدم و به سمت بالکن رفتم. درشو باز کردم و به آسمون نگاه کردم . اولین قدمو برداشتم . توانه وزنم رو نداشتم و به نرده ها تکیه میدادم.

دلم میخواست آزاد بشم از این دنیا . دلم میخواست خودم رو خالی کنم.

با تمام توانم داد زدم : خدا مگه چیکار کردم؟

چرا منو نمیبینی ؟ چرا؟ چرا زندگیمو ازم گرفتی ؟ با تمام توانم داد زدم:

خدااااا.

جونی تو تنم نموند . همونجا گوشه بالکن روی زانو افتادم.

کم کم چشمامو باز کردم، اولین چیزی که جلو چشمام اومد ، لباس عروس سفید رنگی بود که از زیبایی هیچی کم نداشت ، قشنگ ترین لباس عروسی بود که تا حالا دیده بودم


دانلود رمان خالکوبی

دانلود رمان خالکوبی

 


خلاصه:

ساره در خانواده ایی زندگی میکند که در آن خانم خانه یا همان حج خانم همه کار خانه است . مادر به ساره اصرار میکند خواستگارش را بپذیرد . خواستگاری که فقط برای اینکه ازدواج کرده باشد به خواستگاری ساره آمده بدون هیچ عشقی ، ساره نمیپذیرد و غرّ غرّهای حاج خانم را میشنود. ساره دانشجو و مربی شنا بود و عمه ایی دارد که در جوانی از همسرش جدا شده و با پدر ساره قهر است ولی ساره و علی ؟(برادر ساره) با او بسیار نزدیکند و او را دوست دارند آنها هرگاه از دست غرّ غرّهای حاج خانم خسته میشوند به آنجا پناه میبرند .

در درگیری که علی به خاطر ساره ش داشته حاج خانم به سفر مشهد میرود و در این سفر با خانمی اشنا میشود که پسری مقبول دارد .کامران پسری زیبا، مهندس پرواز ، کاملا به خود متکی است و به پیشنهاد مادرش به خواستگاری ساره میاید و این آغاز زیبایی است برای داستان بسیار زیبای خالکوبی ……


دانلود رمان کابوس رویاهام

دانلود رمان کابوس رویاهام

دانلود رمان کابوس رویاهام

خلاصه:
شدی کــابوس رویـاهام
تموم زندگیـم دود شد
یه احساسـی تو قلبـم بود
که اونم نیست و نابـود شد

 

کابوس رویاهام داستان زندگی دختری به اسم یسنا ست که در کودکی مادرش رو از دست داده و با

پدرش که مردی قمار باز و متعاده زندگی میکنه.پدر یسنا تو یک بازی شکست میخوره و طلبکارش که مردی

اخمو و عصبی ست یسنا رو به عنوان یک خدمت کار به خونه اش میاره. اما در اصل یسنا رو برای پسرش که

فردی هوس باز بوده به خون خونه میاره و……


 قسمتی از داستان:
بابا نیم خیز شد و کفش های مرد رو تو دستش گرفت و گفت: آخه نا مسلمون از کجا بیارم؟
لگدی به بابا زد که بابا پرت شد روی زمین و مرد ادامه داد: پولو میدی یا نه….
بابا خون بینیشو پاک کرد و گفت: یک نگاه به خونه ام بنداز اگه چیز بدرد بخوری دیدی بردار و ببر….
مرد نگاهش رو دور تا دور خونه ی سی متریمون انداخت. فقط یک حال بیست متری و یک آشپزخونه ی ده

متری تو این خونه بود. حتی همین خونه هم مال خودمون نبود و مستجر بودیم. نگاه مرد به دو دست رختخواب

گوشه ی خونه و بعد آشپزخونه و لوازمش که شامل دو دست بشقاب و چند تا قاشق و دو تا قابلمه بود خورد.

پوزخندی زد و نگاهش رو از اونها گرفت و همون جور که خونه رو رصد میکرد،نگاهش روی من و کتاب و دفتر هام

که روی زمین پهن بود افتاد. با دیدن من چشم هاشو ریز کرد و با سوء زن نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.

داشتم زیر نگاهش آب میشدم.سنگینی نگاهش رو تا چند دقیقه ای حس میکردم.آروم سر بلند کردم که دیدم

داره با پوزخند


دانلود رمان معشوقه شیطان نوشتهanital

photo_2016-09-06_02-20-37

دانلود رمان معشوقه شیطان نوشتهanital

خلاصه: اطرافیان پرنیا فکر می کنند که پرنیا به خاطر تجربه ی وحشتناک و

دردآوری که داشته دچار اختلال های روانی شده و چیزهایی که می بینه و

می شنوه صرفا توهم و از علایم بیماریشه. برای عوض کردن حالش اونو با

دوستای خانوادگیشون به سفر می فرستن… غافل از این که دوستاشون

به شدت به احضار جن و روح علاقه پیدا کرده اند. همین علاقه زمینه ساز

آشنایی پرنیا با کسی می شه که معتقده ریشه ی تمام توهماتشه

سرما
… خورد چیپ دلم… کردم نگاه ام یخون و یزخم یها دست به بجهد رونیب ام نهیس از بود مانده کم ترس و جانیه شدت از
تهوع حالت سرم دیشد یزیخونر دنید با… شد سیخ خون از دستم… دمیکش آلودم خون یشانیپ به یدست و کردم یا ناله
… .نداشت قرار و آرام که یقلب…. گذاشتم قلبم یرو را دستم کی و دلم یرو را دستم کی… داد دست بهم
پاره لبش ی گوشه. کردم نگاه مرجان ی دهیپر رنگ و یزخم صورت به تار یدید با… برگشتم چپ سمت به لرزان یبدن با
شیصدا. بود دهیچسب اش یشانیپ یرو آلود خون زخم به و بود زده رونیب قرمزش شال ریز از اش رهیت یموها… بود شده
:دیچیپ یم سرم در
… .سرتونم پشت… امی یم.

نگار
… .مرجان… فرمان… داشبورد… شد یم تر
… .بود شناور نمناك و نیسنگ یهوا آن در یدیسف مه… بود دیسف میها چشم شیپ زیچ همه… شدم گم ها یدیسف نیب
شد یم دهیکش نیزم یرو شیپا یگاه… دیکش یم پشت از را من یکس… دمیشن یم را یشخص یها نفس هن هن یصدا
… .کرد یم خرت خرت و در ارع نه
دست

قسمت دانلود


دانلود رمان سه خواهر شیطون برای جاوا، اندروید ، pdf

yasmin kolahan 6

دانلود رمان سه خواهر شیطون برای جاوا، اندروید ، pdf

سه خواهر شیطون
خلاصه: سه تا خواهر شیطون دبیرستانی که سه تاشون هم توی یه کلاس هستن… آخه سه قلو هستن! این سه تا بخاطر اینکه کپی هم هستن هیچکس نمیتونه اونا رو از هم تشخیص بده! حتی بعضی وقتا مامان و باباشون اونا رو اشتباه میگیرن… فقط خودشونن که همدیگه رو تشخیص میدن! اینا هم از این شباهت سواستفاده میکنن و مردم رو اسکل میکنن ولی… پایان خوش
ژانر: کمی خنده دار ، عاشقانه مثل همه ی رمانا

نویسنده: پ.م
اسم سه قلوها: ملودی و ملینا و ملیسا
عکس شخصیت ها رو می تونید صفحه ی آخر ببینید
مقدمه
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ
ﯾﮑﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺑﺎﺷﻪ،
ﯾﮑﯽ ﺑﺘﺮﺳﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺪﻩ.
ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﺖ ﻧﮑﻨﻪ،
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ …
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ:ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺑﺪﻩ
ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺭﺳﯿﺪ؟
ﻗﺸﻨﮕﻪ: ﯾﻬﻮ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ،
ﯾﻬﻮ . . . ﺗﻮ ﯼ ﺟﻤﻊ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ،
ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻬﺖ ﻫﺴﺖ.
ﺣﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ ﺍﺯﺕ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﮐﻨﻪ،ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ …
ﺁﺭﻩ …
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ!!!
بسم الله الرحمن الرحیم
ملودی
کانالای ماهواره رو بالا و پایین میکردم که مامان اومد و کنارم روی مبل نشست.
زدم شبکه ی پی ام سی تا یکم آهنگ گوش بدم.
یهو آهنگ ممنوع از تتلو پخش شد.
” آدم بی رگ بی خاصیته
یهو مامان دستمو گرفت و گفت:
_ مثل بابات! بابات هم بی رگه هم بی خاصیت!
خندم گرفت ولی کنترلش کردم! امروز با هم قهر کرده بودن و مامان داشت اینجوری حرف میزد! وگرنه که عاشق هم بودن!
” مثل شوته تو تیرک هه
واسه اینکه پشت هم نیستیم
سره بردن همو می پیچیم
ولی دیگه این

قسمت دانلود


دانلود رمان این مرد ارباب است نوشته رویا رستمی کاربر نودهشتیا

in-mard-arbab-ast_

دانلود رمان این مرد ارباب است نوشته رویا رستمی کاربر نودهشتیا

نوشته رویا رستمی کاربر نودهشتیا

از زبان نویسنده :
قبل از شروع یه معرفی کوچولو از رمانام داشته باشم:


در تمنای توام– تلافی…و اما عشق– نذار دنیا رو دیوونه کنم– همه سهم

دنیارو ازم بگیر– کفش قرمز


اونایی که روها رو شناختن و سبکش و دیدن و خوندن و پسنیدن بگم که

 

این  هم سبکی مشابه نذار دنیارو دیوونه کنم و کفش قرمز


داره، باز اونایی که روها رو شناختن بگم که من از عشق می

نویسم.رمانام هم خونه ای نیست، پلیسی نیست، ترسناک نیست


ابهام آمیز نیست اما…پر از عشقه، پر از غروره، پر از زندگیه و پر از حس

خوب عاشقی.
اونایی که خاص رمان می خونم پس به جمع ما خوش آمدن.


اما هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است، خلاصه داستان…


از من عشق می گیری و غرور می دهدی
از من پدر می گیری و نگاهی که صد حرف دارد
تو را به آیه قسم که زندانی شدنت را دوست دارم اگر آن تن بالا رفته ی صدایت برای لرز دادن نگاهم دست نوازشی شود برای
کاشتن لبخندی خوش
عاشق می شوم، عاشق می مانم.
قاصدک، دختری که اسیر میشه، اسیری مردی پر از غرور، که اونو به جای طلب از پدری بر می داره که قول میده پول طلبو جور کنه
حتی اگه بمیره تا دخترش آزاد بشه…اما باربد چقد …پایان خوش
شخصیت ها:
باربد:۳۰ ساله، مغرور و غد و بد اخلاق…
قاصدک:۲۳ساله، مغرور، شیطون و پر از زندگی و سروصدا و البته کمی گستاخ…
ژانر:همه می دونن اما عاشقانه…

تعداد صفحات:۱۸۸۱صفحه پرنیان،۵۲۸صفحه پی دی اف


دانلود رمان ارباب زاده مغرور من

دانلود رمان ارباب زاده مغرور من

دانلود رمان ارباب زاده مغرور من

نویسنده : الهه اتش کاربر

ویراستار؛ فریبا

تعداد صفحات : ۲۳۲

ژانر : #عاشقانه #اربابی

خلاصه :

اربابی از تبار سیاهی، قدرت  و خشونت

دختر ارباب دختری از جنس سکوت،آرامش،پاک،ساده و عاشق

خدمتکار ارباب پسری از جنس سنگ و انتقام اما مهربون

حالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است…

_: یسنا یسنا بیا ،دوباره رحیم افتاده به جون یکی تو رو خدا بیا

_:باز چی شده ؟من حوصله کل کل کردن با اون دیو دو سرو ندارم

_:الان وقت این حرفا نیست با ساقه انار افتاده به جون مش عباس

_:مش عباس؟؟ به اون پیر مرد چکار داره اخه

_:سر جریان پسرش دیگه،گفته پسرم رفته شهر رو من ازش خبر ندارم

اما خودش قایمش کرده بود

همراه ملیحه خدمتکار خونمون راه افتادم رحیم سر کارگر عمارت پدرم

بودو البته مورد اعتمادترین و دست راست پدرم،پدرم پسر نداشت ما

سه تا دختر بودیم دوتا خواهرم

یاسمنو یاس گل ازدواج کرده بودنو تو ده بالا زندگی میکردن،هر دوشون بچه داشتن

_:چی شده رحیم؟

ازش میترسیدم عین چی اما اعتماد به نفسمو حفظ میکردم اون موقع ها

۱۷ سالم بودو رحیم یک جوون ۲۸-۲۹ ساله بود قد بلندو چارشونه بودباچشمای مشکیو نافذ که ادم از سرماش یخ میزد

_:خانم برو بالا

_:نزنش،چرا میزنیش ؟!این پیر مرد مگه چقد جون داره؟

_:اون دروغ گفته و سزاش مرگه!

_:یعنی چی قتل که نکرده کارشم طبیعی بوده تو از احساسو عاطفه

سر رشته نداری وگرنه همه میدونن که هر پدری بود همین کارو میکرد

_:پسرش ی کرده اون از املاک ارباب

دوباره شلاق

لینک های دانلود


دانلود رمان برگ و باران نودهشتیا

دانلود رمان برگ و باران

 

مردی از تبار غم، مردی عاشق، مردی پر از غرور!
سپنتا پسری است که از یه خانواده با اصل و نصب مشهور تهران به حساب می‌آد. عاشق دختری به اسم نیکو است. او طی اتفاقاتی نا به هنجار، از طریق دوست نابابش فرنود، ناخواسته به مواد رو می‌برد و از همین راه، زندگی و تمام خانواده‌اش را از دست می‌دهد، حتی عشقش را!
این رمان جلد اول است.

قسمتی از متن رمان :

راوی: دانای کل
او بود و انگار کسی نبود، او بود و انگار روزش جهنم بود و شبش آه و واویلا.
یک زمانی همه کس داشت و حالا…
تنها بود و هیچ‌کس را ندارد.
زمانی مقام و درجه و منزلت داشت و حالا…
انگار هیچ‌چیز نبود و خودش را انگل اجتماع می‌دید.
به راستی انگل اجتماع بود؟ به خدا اگر بوده باشد!
غمگین بود و افسرده و این مرد رنج کشیده‌ی دنیا، دردهای بسیار زیادی در سینه داشت و مدتی بود فهمیده بود که ناراحتی قلبی دارد و از دارو استفاده می‌کرد فقط به خاطر تنها رفیق بچگی‌اش که به او اصرار می‌کرد و به زنده بودن او ایمان داشت ولی…
این او بود که امیدی به زنده بودن خود نداشت.
کامیار شخصی بود که پا به پای او مانده بود و او را مراقب بود و لحظه به لحظه چک می‌نمود.
وگرنه اگر به او باشد که این روزها مرگ تنها آرزوی اوست.
افسرده در بهشت زهرا نشسته بود و مزار سرد مادرش را با گلاب می‌شست و دست می‌کشید.
و خاطره‌های بودنش را در ذهن تداعی می‌کرد.
شعری را که مادرش در دوران طفولیت او همیشه برایش می‌خواند را آهسته زمزمه می‌کرد.
آهسته با خودش که انگار دارد برای مادرش حرف می‌زد، گفت:
دانلود رمان تکیه گاه نودهشتیا

دانلود رمان تکیه گاه نودهشتیا

از سروصدای بچه ها که توی حیاط بازی می کردن از خواب بیدار شدم .به زور چشم هام روباز کردم .نمیدانستم کی خوابم برده .سرم رو روی

لباسهای مامان گذاشته بودم تا با عطر مادرم شاید کمی دلتنگیم کم بشود .لباس هایش هنوز بوی عطرش رو میداد .لباسهایش رو که بو میکردم

این حس بهم دست میداد که هنوز زنده است؛ که الآن از توی آشپزخانهی این خونه ی کوچیک که سرو تهش دوتا اتاق تودرتو و یه آشپزخونه

داخل ایوون بود صدام میزنه و میگه الهه جان بیا غذا تو بخور!

آه که چقدر دلم برای همین جملههای ساده و روزمره تنگ شده بود؛ از اینکه مادرم نگرانم بشه و بگه زود برگردم خونه، نگام کنه و بگه باز که رژ

پررنگ زدی! امّا دیگه نبود و من تنهاتر از همیشه شده بودم، نمی دونم چرا زندگی من با خاک گره خورده بود! مرگ توی این چندساله بدجوری تنهایم کرده بود

؛ امّا دیگه جز خودم کسی نبود که از دست بره !این شاید یه جورایی خیالم رو راحت میکرد، شایدم بهم امید میداد که بعدی خودم هستم و خلاص !که دیگه

از شر این زندگی راحت می شم، امّا مامان همیشه میگفت حتی توی بدترین لحظهها هم باید ادامه بدم !آخ مامان چرا اینقدر زود تنهایم گذاشتی و رفتی؟ !

مگه همیشه نمیگفتی تا عروس شدنم رو نبینی دلت آروم نمی گیره؟ !حالا با این دل ناآرومت رفتی زیرخاک؛ رفتی که پیش پسرها و شوهرت باشی !خوش

به حالتون؛ الآن اونجا کنار همدیگه اید! مامان تو رو خدا دست منم بگیر و ببر !من چطوری تنهایی از پس این زندگی بربیام، تو که نزاشتی من سختیهایی که

کشیدی رو حس کنم، تو که نزاشتی دست به سیاه وسفید بزنم به هوای اینکه درس بخونم و برای خودم کسی بشم! امّا کارت رو نیمه تموم گذشتی چرا؟

!حالا من بدون تو توی این شهر بی در و پیکر چیکار کنم؟! صدای زنگ در رو که شنیدم به خودم اومدم، گونه هام دوباره خیس شده بود، با دستم اشکهایم رو

پاک کردم و به سمت در رفتم، از بین شیشههای مشبک روی در میشد پیکر


آخرین جستجو ها

غـــــروب عــشــق.. مطالب اینترنتی مازندران طلاست Debra's game گـــــــــــــــــندم زرد مطالب اینترنتی مبلمان، دکوراسیون و معماری داخلی cradimdider zokawinfi Kimberly's info